سایناساینا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

ساينا نفس مامان و بابا

ماه هفتم باردارى

1392/3/30 14:36
نویسنده : مامان نسرين
257 بازدید
اشتراک گذاری

نوبت چكاپ اين ماه نى نى ( چهار شنبه ٩٢/٣/٢٩ )

سلام دختر خوشگل من 

خوبى ، خوش مى گذره عزيز مامان جاى تو كه تنگ نيست تو كجا قايم شدى ، گاهى وقتا از اينكه شكمم مثل زن هاى ديگه نيست مى ترسم آخه هنوز پيدا نيست كه باردارم  ...😳😳😳😳😳

نمى دونى چقدر دلم واست تنگه  ، آخر تو همدم منى  ، نفس منى ، آخه بابايى خيلى گرفتاره خيلى كم مى بينمش  تو زود بيا تا تنهاهيم تمام بشه بيا تا زودتر بريم خونمون آخه دلم واسه خونمون تنگه قشنگم بيا تا روشنى بخش خونمون باشى  ...

 

                                                   ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️

 

دخترم چكاپ اين ماهم رو انجام دادم  . خدا رو شكر همه چيز خوب  و تو صحت و سلامتى  ، خانم دكتر يه سونو نوشت كه انجام بدم  ...

 

مامان چون خسته بودم از تو مطب نشستن گفتم برم تو ماشين پيش بابايى بشينم تا نوبت سونو من بشه  . دختر نازم وقتى بعد از يك ساعت برگشتم تو مطب  كه سوْال بگيرم نوبتم شده يا نه  . مى دونى چى شد ؟

من كنار ميز منشى ها ايستاده بودم . يه آن خانم و آقاى نسبتا جوان از قسمت تراس وارد مطب شدن ( آخه مامان مطب دكتر يه تراس خيلى بزرگ داره كه داخل آن كلى صندلي  و يه ال اى دى و يه آب سرد كن گذاشتن واسه آقاها و همراها كه اونجا بشينن ) اونا نوبت سونو داشتن واسه چكاپ ، آخه مامانى اونا هم از اون فرشته هايى مى خواستن كه پيش خدا جون بودن  ...

 

يك آن آقاهه دست روى قلبش گذاشت و افتاد من فكر كردم حالش بد شده يا غش كرده ، خانمش هم جيغ كشيد منشى ها و بقيه پرسنل دور اونا جمع شدن مامانى مى دونى چى شد ؟ اون بنده خدا ايست قلبى كرده بود و به رحمت خدا رفت  . به همين راحتى ....

 

تا چند لحظه شوك بهم دست داد يك دفعه با جيغ بقيه به خودم آمدم نمى دونى كه چقدر ترسيدم آخه آقاهه تا چند لحظه قبل چيزيش نبود و سالم بود  . فقط خدا كمكم كرد كه تونستم سالم از مطب بيام بيرون  . بابا تا منو با اون حال ديد . خيلى ترسيد فكر كرد واسه تو اتفاقى پيش آمده ، با كلى سختى جريان رو براش تعريف كردم اونم با بهت بهم گفت مگه مى شه  ، بعد از داروخانه كنار مطب واسم آب گرفت از ترسم نتونستم يه قطره آب بخورم . صندلى ماشين رو كشيد تا دراز بكشم . كلى تو اين فاصله آب رو صورتم ريخت  ...

 

 

بعد از اينكه حالم يه ذره بهتر شد بابا گفت برم تو مطب ببينم تكليف ما چيه ،،، وقتى از آنجا بيرون امد با خنده گفت نسرين تو اشتباه كردى

اون زنده است  . مى خواست با اين حرفش منو از ناراحتى در بياره . ولى من با چشماى خودم اين جريان رو ديده بودم ...

 

 ظرف بيست  دقيقه پايين مطب كلى ماشين پليس ، آمبولانس و دكتر پزشك قانونى جمع شد . ولى دردناكتر از اون اتفاق حرفاى فأميل آقا بود كه پايين مطب جمع شده بودند  . كه پسر ما أينجا چكار مى كنه آخر به كشتنش داد ، واقعا چقدر اكثر زن ها تو جامعه ما مظلومند  ... مگه بچه فقط واسه زنه ...

 

با اين كه حالا تو خونه نشستم باز صحنه اون ملافه سفيد كه روى خدابيامرز كشيدن ، جلوى چشمامه و صداى جيغ خانمش توى گوشمه كه همش شوهرش رو صدا مى زِد . خدايا خودت بهش صبر بده ....

 

با هزاران آرزو و به اميد اينكه يه نفر به اعضاى خانوادت أضاف بشه . خيلى دردناكه در چشم بهم زدنى سقف آرزوهات ويران بشههههههههه ...........

چقدرفشار مالى و عصبى روى جوان هاى ما سنگيني مى كنه . خدايا خودت به دادشون برسسسسسسسسسسس......

 

                                 ☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️

 

 

 

 

دختر نازم معذرت مى خوام كه حرفاى ناراحت كنده برات نوشتم ولى مى خوام بدونى تو راه بدست آوردن تو سختى هاى زيادى كشيدم ... 

 

                                👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧👧

 

نوبت سونوم به روز شنبه ( ٩٢/٤/١ ) افتاد آخه بعد از اون اتفاق خانم بلادي به بابا گفته بود پايين باشين و يك ساعت ديگه بياين بالا ، ولى وقتى خانم بلادى منو همراه بابا ديد كلى با بابا دعوا كرد كه چرا خانمه هشت ماهه رو آوردى بالا و برين شنبه بياين  ....

 

راستى عمه بتول و عمه عصمت و دو قلو ها و آقاى تنگستانى و مادر بزرگ روز شنبه آمدن شىراز . آخه مادر بزرگت مى خوات چشماش رو عمل كنه ، ناهار آمدن خونه بابا جون از بيرون غذا سفارش داد  . بعد از ظهر به همشون تعارف كردم كه بمونيد ولى گفتن كه بوشهر كار دارن عمه بتولم گفت بايد بره بوشهر چون زهره جمعه امتحان كنكور داره ...

 

من و بابا بعد از رفتن اونا رفتيم دكتر خدا رو شكر  تو سونو مشكلى نبود چون مى ترسيدم وحشت اون اتفاق رو تو اثر گذاشته باشه . خانم دكتر حسينى گفت مى دونى بچت دختره گفتم آرههههههههههههههه

 

عزيز دل مامان من تمام وسائل خودم و خودت ( نى نى ) رو اين سرى شيراز آوردم  ، چون تا موعد زايمانم مى خواستم شيراز بمونم ، ولى بخاطر اتفاق پيش آمده ترس عجيبى از تنها بودن پيدا كردم .

 

حالا به بابا اصرار دارم كه برگرديم بوشهر و دو هفته ديگه بيايم . آخه تو شيراز تنها بودن سخته برام  ، بابا هم كه خيلى كارا رو نمى تونه انجام بده  ، خاله بلسان هم هنوز از مسافرت برنگشته .

 

شكر خدا تو زمان سختى هيچ دست كمكى دراز نمى شه  ، مامانى مى دونى از چى ناراحت مى شم كه آدم هاى دور و برم براى آدم هاى غريبه هزار تا كار انجام مى دن ، ولى نوبت من فقط زبون دارن منى كه تو زمان سختى ها شون هر كارى از دستم بر مى آمد انجام مى دادم  ... دختر نازم به خدا روم نمى شه ديگه از مادر جون چيزى بخوام  ، خيلى تو اين مدت زحمتش دادم واقعا واسه من و بابا سنگ تمام گذاشت  ...

مادر جون حق زحمت ها تو چه طورى مى تونم حلال كنم  ؟؟؟؟؟؟

خدايا سايه هـيچ پدر و مادرى رو از سر فرزندانش كم نكن . آمينننننننننننننننننننن 

با اصرار من روز يكشنبه با بابا برگشتم بوشهر  . به اميد خدااااااااااا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)