فرشته من زمينى شد
دخمل دوست داشتنى من انتظار به سر رسيد ...
اى دنياااااااااااااا خبرداررررررررررر؟؟؟؟؟؟؟؟
پايان انتظار به سر رسيد و فرشته آسمانى من زميني شد ، نمى دونى چقدر خوشحالم آخر به آرزوم رسيدم ، كسى حال الان منو درك مى كنه كه طعم تلخ انتظار و تنهايي رو چشيده باشه .....
دختر ناز من تو ماه محرم مهمان دلم شدى و در ماه مبارك رمضان و در شب نوزدهم مصادف با شب قدر مهمان خونمون شدى ...
چه خوش قدم بيا كه به خونه خودت خوش آمدى
دختر مامان از شب گذشته درد هاى شكم و لگن كمتر كه نشد ، بيشتر هم شد . حتى تزريق آمپول واسه كاهش درد نيز تاثيرى نداشت . تا صبح تحمل كردم ، ديگه حالم هم بشدت بهم مى خورد . با خاله آذين و بابا رفتيم بيمارستان . آنجا ماما بيمارستان يه معاينه شكمى كرد ، گفت وقت زايمانت نيست . فقط مى توانيم بسترى بشى تا وضعيتت تحت كنترل باشه ، آخه خيلى زود سزارين بشى يه هفته ديگه است ...
يك ساعت كه گذشت ، در اتاق معاينه حالم بشدت بهم خورد تا جايى كه خانم هايى كه واسه تشكيل پرونده آمده بودند . به ( خانم ماما ) اصرار ميكردن كه زودتر راحتش كنيد . بنده خدا كه مى خواد سزارين بشه ماما هم كه ديد حالم داره بدتر ميشه ، ترسيد كه وضعيتم روى بچه اثر بزاره با دكتر فلاحى مشورت كرد و شرايط منو شرح داد و بعد از اون دستور بسترى من واسه عمل در ساعت ١١ صبح صادر شد .
بعد از دستور عمل بابا به خاله نسترن و عمه عصمت خبر داد . زن دايى اسما بعد از اذان ظهر راهى شيراز شد . أنشالله خدا قسمت خودش بكنه . نمى دونى چقدر گريه كردم آخر اون لحظه خيلى دلم گرفته بود احساس غريبى مى كردم به غير از بابا و خاله آذين كسى پيشم نبود . خاله آذين از تمام صحنه هاى شادي و گريه فيلم مى گرفت ، الهى قربونش برم دوست كه نيست ، از خواهر به آدم نزديكتره . حتى تو بيمارستان بهم گفتن قدر دوستت رو بدون از اين دوست ها ديگه كمتر پيدا ميشه ...
بعد از اينكه سرمم تمام شد ساعت ٢/٥٥ ظهر بعد از خداحافظى كردن از بابا و خاله آذين و كلى گريه راهى اتاق عمل شدم . تو اتاق عمل بازم حالم بهم خورد ، پرستارها دوباره لباسم رو عوض كردن و مراحل پيش از عمل كه شامل وصل كردن دستگاها به بدن و ضد عفونى كردن بدن رو دوباره انجام دادن . قبل از عمل دكتر بيهوشى گفت اسم بچه ات چيه ؟ گفتم ساينا . گفت چه حسى نسبت بهش دارى ؟ گفتم قابل وصف نيست خيلى خيلى دوستش دارم و لحظه شمارى مى كنم كه ببينمش .
دكتر جراح زنانم گفت : شما جزء خانم هاى باردارى هستى كه نسبت به جفت حساسيت دارن و تا زمانى كه جفت ازش جدا نشه تهوع شما قطع نميشه ، اين أفراد در باردارى خيلى سختى مى كشن . دختر شما شب قدر شب نوزدهم ماه مبارك رمضان داره به دنيا لبخند مى زنه . أنشالله كه قدر شما رو خيلى بدونه ، و ديگر هيچى نفهميدم ...
نمى دونم چقدر از زمان عملم گذشته بود . توى اتاق ريكاورى صدام پرستارها رو مى شنيدم ، يكى از اونها بهم گفت خانمي بيدارى ؟؟؟ سريع چشمام رو باز كردم و گفتم : بله ، ولى تكون نمى تونستم بخورم خيلى درد داشتم . اون لحظه نمى دونم چرا مى ترسيدم بپرسم بچم سالمه يا نه ؟ احساس مى كردم مى خوان خبر بدى رو بهم بدن ، و توى دلم هى مى گفتم چرا خبر سلامتى بچه رو بهم نمى دن ؟ چرا نميارن كه ببينمش ؟ كامران كجاست ؟ بعد مدتى طاقتم تمام شد و گفتم بچم كجاست ؟ سالمه ؟ يكى از پرستارها جواب داد : سالمه و بردنش توى بخش . اون موقع نفس راحتى كشيدم چون دكتر قبلا گفته بود اگه بچه زودتر از موعد دنيا بياد مى برنش توى بخش nice كودكان و حالا از اينكه بچم مشكلى نداشت خوشحال شدم و ديگر چيزي نفهميدم .
دوباره زمانى بيدار شدم كه تختم رو بردن داخل اتاق و منو از تخت بلند كردن و روى تخت اتاق گذاشتن . از ته دل چنان جيغى كشيدم كه هنوز صداش تو گوشمه !!! و يك لحظه صداى بابا و خاله آذين رو شنيدم . و دوباره از حال رفتم و چيزي يادم نيست ...
خاله آذين مى گه دهن منو سرويس كردى از اينكه هى مى پرسيدى بچم كو چرا نمياريش من ببينمش ؟ و يا كامران كجاست چرا نمياد پيشم ؟ و خاله آذين يا تو رو بهم نشون مى داده !!! و يا دسته گلى رو كه بابايى برام گرفته بوده نشون مى داده !!! ولى من أصلا از اون زمان چيزي يادم نيست ...